“چهل سالگی” / نویسنده : ناهید طباطبایی
چقدر دوستش داشتم، چقدر مثل هم بودیم، اما گذشت، این همه سال اصلا به نظر نمی آید که او حتی لحظه ای به فکر من بوده. عاشق کارش است. ای کاش من هم عاشق چیزی بودم، عاشق چیزی که فقط و فقط مال خودم باشد، عاشق یک کار، یک عشق مطمئن، عشق به چیزی که به عواطفت جواب بدهد، نگران آن نباشی که پست بزند، یا کمتر دوستت داشته باشد، یا ته بکشد.
“عطر سنبل،عطر کاج” / نویسنده : فیروزه جزایری دوما
در طول ماه دسامبر مردم دائم و به صورت اتوماتیک به ما ” کریسمس مبارک ” می گفتند. اگر می گفتیم کریسمس را جشن نمی گیریم، یک ” هانوکا مبارک ” گرم دریافت می کردیم.
” راستش ما آن را هم جشن نمی گیریم. “
می پرسیدند: ” پس چی را جشن می گیرید؟ “
می گفتیم: ” هیچی. “
” مگر چی هستید؟ “
” مسلمان. “
“فاطمه ، فاطمه است ” / نویسنده : دکتر علی شریعتی
خواستم از “بوسوئه” تقلید کنم، خطیب نامور فرانسه که روزى در مجلسى با حضور لوئى، از “مریم” سخن مى گفت. گفت، هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم درباره مریم داد سخن داده اند. هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملت ها در شرق و غرب، ارزشهاى مریم را بیان کرده اند.
هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان، در ستایش مریم همه ذوق و قدت خلاقه شان را بکار گرفته اند. هزار وهفتصد سال است که همه هنرمندان، چهره نگاران، پیکره سازان بشر، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندى هاى اعجازگر کرده اند. اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوششها و هنرمندیهاى همه در طول این قرنهاى بسیار، به اندازه این یک کلمه نتوانسته اند عظمت هاى مریم را باز گویند که:
“مریم مادر عیسى است”.
و من خواستم با چنین شیوه اى از فاطمه بگویم، باز درماندم:
خواستم بگویم:
فاطمه دختر خدیجه بزرگ است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمد(ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه همسر على است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است.
“سمفونی مردگان ” / نویسنده : عباس معروفی
وقتـــــــــی آدم یک نفر را دوســـــــــت داشته باشد بیشتر تنـــــــــهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود…!
“روی ماه خداوند را ببوس ” / نویسنده : مصطفی مستور
نخ را یکی دو متری باز میکنم و بعد بر خلاف جهت باد شروع میکنم به دویدن. پسرک دنبال من میدود. کمی که میدوم بادبادک از زمین کنده میشود و کله لوزی شکل آن به موازات زمین قرار میگیرد.در حال دویدن کمی از نخ را باز میکنم و به سرعتم اضافه میکنم.پسرک از من عقب مانده است.سایه ی بادبادک روی زمین افتاده است و من به طرز احمقانه ای هوس میکنم بادبادک را تا آنجا که نخ دارم هوا کنم.
.
.
.
دستهای کوچکش را توی دست هام میگیرم و به او میگویم به آرامی کمی دیگر از نخ را باز کند تا در حالی که نخ توی دستهای اوست با حرکت دستهای من بر کارش مسلط شود.پسرک موفق میشود کمی دیگر بادبادک را بالا ببرد. بعد به آرامی دستهام را از دور دستهاش باز میکنم تا او به تنهایی هدایت بادبادک را به عهده بگیرد. دقیقه ای محو بادبادک توی آسمان میشوم و بعد به پسرک که با هیجان و ترس نخ را تکان تکان میدهد خیره میشوم. از او جدا میشوم و به طرف پاکت نوشته های پارسا میروم. چند قدم که دور میشوم صدای فریاد شادی پسرک توی پارک بلند میشود. به پشت سرم نگاه نمیکنم اما وقتی پسرک جیغ میکشد: “هورا ! هورا! بچه ها! بادبادک من رسید به آسمان! رسید به خدا!” به آسمان نگاه میکنم. به جایی که بادبادک رسیده است. به خدا!
“فردا شکل امروز نیست ” / نویسنده : نادر ابراهیمی
اگر تو فردا را به درستی ندانی، سوگند به آسمان که هیچ چیز را نمی دانی، اگر تو فردا را ننویسی، هیچ چیز ننوشته یی، اگر تو فردا را چون نسیم شیرینی که گهگاه می وزد نبویی، هیچ چیز را نبوییده یی، و اگر تو فردا را با ژرف ترین باورها باور نکنی، هیچ چیز را باور نکرده یی… سوگند می خورم، هزار بار سوگند می خورم که تو اگر گمان کنی که هر فردایی شکل هر امروزی ست، زندگی را به اهرمن سپرده یی و گریخته یی..
“ ابر صورتی ” / نویسنده : علیرضا محمودی ایرانمهر
جان های آزاد با هر گامی که به پیش بر می دارند، پوستی تازه می اندازند، فقط احمقان متعصب و مطلق اندیش به درون پوسته ای کهنه و بازمانده از دیگران می خرند و آسوده می شوند.
“ سال بلوا ” / نویسنده : عباس معروفی
می دانی اولین بوسه ی جهان چه طور کشف شد؟
دست هاش تا آرنج گلی بود گفت که در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دست هاش به کار بود، تکه نخی را به دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.
“ سوشیانس ” / نویسنده : شروین وکیلی
مهر گفت: “اینها همه فلسفه بافی های آدمیان است . واقعیت آن است که امروز چیزی جز تداوم دیروز نیست.”
مهردروج خنده ای تلخ کرد و گفت: “اهورایان هرگز در نمی یابند که چنین نیست . امروز دیباچه ی فرداست.”
سوشیانس گفت: “سخنانتان بوی خطاهای قدیمی می دهد. برای من امروز تنها امروز است. من در پی آن هستم که این زمانه و تاریکی هایش را که در دیروز و فردا لانه کرده است از میان بردارم. آیا به راستی هیچ یک از شما نیست که بخواهد به من کمک کند؟”
مهر گفت: “من می خواهم اما نمی توانم.”
مهردروج گفت: “من می توانم ولی نمی خواهم.”
“ اعترافات یک عکاس ” / نویسنده : بنفشه حجازی
– چکار داری؟
- یک سوال دارم. چراغ سحرآمیز وجود دارد؟
- بله وجود دارد. من یکی دارم. اگر بخواهی آن را به تو می دهم.
- چرا آن را برای خودت نگه نمی داری تا به تو کمک کند و تو را از این سرگردانی نجات دهد؟
- برای این که هر چراغی بدرد هر کسی نمی خورد.
“ زن زیادی ” / نویسنده : جلال آل احمد
من دیگه چه طور میتوانستم توی خانه پدرم بمانم؟ اصلاً دیگر توی آن خانه که بودم انگار دیوارهایش را روی قلبم گذاشتهاند. همین پریروز این اتفاق افتاد. ولی من مگر توانستم این دو شبه، یک دقیقه در خانه پدری سر کنم؟ خیال میکنید اصلاً خواب به چشمهایم آمد؟ ابدا. تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار نه انگار که رخت خواب همیشگیام بود. نه! درست مثل قبر بود. جان به سر شده بودم. تا صبح هی تویش جان کندم و هی فکر کردم. هزار خیال بد از کلهام گذشت. هزار خیال بد. رخت خواب همان رخت خوابی بود که سالها تویش خوابیده بودم. خانه هم همان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی میکرده بودم.
هر بهار توی باغچههایش لاله عباسی کاشته بودم؛ سر حوضش آن قدر ظرف شسته بودم؛ میدانستم پنجره راه آبش کی میگیرد و شیر آب انبارش را اگر طرف راست بپیچانی، آب هرز میرود. هیچ چیز فرق نکرده بود. اما من داشتم خفه میشدم. مثل این که برای من همه چیز فرق کرده بود. این دو روزه لب به یک استکان آب نزدهام. بیچاره مادرم از غصه من اگر افلیج نشود، هنر کرده است. پدرم باز همان دیروز بلند شد و رفت قم.
هر وقت اتفاق بدی بیفتد، بلند میشود میرود قم. برادرم خون خودش را میخورد و اصلاً لام تا کام، نه با من و نه با زنش و نه با مادرم، حرف نمیزد. آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که وجود خودش باعث این همه عذابهاست؟ چه طور ممکن است آدم خودش را توی یک خانه زیادی حس نکند؟ من چه طور ممکن بود نفهمم؟ دیگر میتوانستم تحمل کنم.
“ بهار۶۳ ” / نویسنده : مجتبا پورمحسن
من خیانت می کنم. به خودم خیانت می کنم. به چیزهایی که فکر می کنم. خیلی ها فکر می کنند آدم اول خیلی با خودش کلنجار می رود، خیلی آره نه می گوید تا بالاخره تصمیمش را می گیرد. اما همه آدمها خیانت می کنند بعد برایش دلیل پیدا می کنند…
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0